نگیننگین، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

نگین عقیق ما

یکسالگیت مبارک

1395/6/2 20:59
نویسنده : عالیه چرمه
102 بازدید
اشتراک گذاری

دختر من ....یکساله شدنت مبارک.خوشحالم ک یک بهار و پاییز و زمستون و پشت سر گذاشتی.انشاله ک صدمین بهار زندگیتم ببینی و شاد باشی.. باشی و زندگی کنی که نفسات منو اروم میکنه.نگین عقیقم ..یکسال گذشت..هرچند منو تو تو زمستون و پاییز بخاطر نبود بابایی یکسری مشکلات داشتیم اما همش سپری شد و وجود تو و مامانبزرگ بابابزرگت کمکم کرد تا این روزها رو هرچند سخت ،از سر بگذرونم...

نگین جان...شاید باورت نشه مشاهده رشد و نمو یه موجود از جنس خودت میتونه چقدر ریبا و خارق العاده باشه...اینکه ببینی یه موجود از جنس خودت داره میخنده،گریه میکنه،داره از وجودت تغذیه میشه..تورو میشناسه..بهت واکنش نشون میده...چه چیز تو دنیا از مادر شدن فوق العاده تره...؟هیچی.

نگین سال نود و سه تصمیم گرفتم واسه ازمون تخصص درس بخونم..البته محمدجواد عزیزم همیشه به من انگیزه میداد که تلاش کنم.اواخر ابان ماه بود که فهمیدم دارم مادر میشم.حالم بد بود و دوماه درسو گذاشتم کنار..اولش خیلی ناراحت بودم وگفتم دیگه باید قید درسو بزنم...اما تلاش کردم...در حد توانم چون واقعا بیشتر نمیتونستم...اما در هر صورت قبول نشدم نگین جان..من تورو باخودم سر جلسه دفاع پایان نامم بردم...سر ازمون رزیدنتی...تو مونسم بودی مامانی....نفس مامان...اما من قبول نشدم...چه اهمیت داشت وقتی خدا توروبهم داد...گور پدر همه مدرکای عالم...من خوشبخت ترینم نگین...همین حس ارامشو خوشبختی واسم کافیه..همین که یه مامان بابای خوبو مهربون دارم...خواهرای خوب(بخصوص خاله عاطفه که مدام ازت پرستاری میکنه)..شوهر صبور که بزرگترین و صمیمیترین رفیق زندگیم بوده و هست.و تو...تویی که همه زندگیمی و جونم به جونت بسته است و خدا میدونه که جونمو برات میدم.

نگین جونم حالا تو یکساله شدی(البته پنجشنبه...من دارم با تاخیر برات م

ینویسم)...امروز 5 روز از یکسالگیت میگذره و حالا میتونی دو سه قدمی برداری و این یعنی یه دنیا خوشبختی برای منو بابایی...وقتی چند قدم برمیداری هزار بار کف پاهاتو میبوسم.

با اینکه یکساله شدی اما داری روز به روز به خوردن شیر وابسته تر میشی ...شدیدا شبا به سینه وابسته ای و حتما باید زیر سینه بخوابی...و این نگرانی منو در رابطه با دندونات زیاد میکنه...

نفسم..فرشته من...حالا من در شهریور ماه 1395 تصمیم گرفتم که برای ازمون نود و شش بخونم..از امروز شیفت عصر درمانگه رو تعطیل کردم...تنها نگرانی و ناراحتیم اینه که باید بخاطر درس خوندم از زیباترین لحظاتم که با تو بودنه بگذرم...منو ببخش.

خدایا خودت کمکم کن که برای محمدجواد همسر و برای نگینم مادر خوبی باشیم..اولین بهار زندگیت هزاران بار مبارک

خدایا به دخترم عمر بابرکت بده که همیشه باشه  و زندگی کنه...پر از شادی و خوشی و یاد تو..خدایا راهشو خودت روشن کنو و نه بخاطر من...بخاطر دل همه مادرای مهربون...دست بچمو رها نکن..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)